تو باشگاه نشسته بود.
رفتم کنارش وایسادم دلم نیومد از این صحنه بگذرم .
یاد بچگی خودم افتادم
دلم مشق خواست
دلم ۲۰ خواست
ولی کتابشو که دیدم دلم گرفت . دلم کتابای خودمونه خواست . برام غریب بود ولی حسش همون بود .
مداد مشکی ... مداد قرمز ... ستاره کشیدن...
پ.ن: لازم به ذکره ازش اجازه گرفتم که آیا وکیلم ؟ نه یعنی آیا اجازه دارم عکس بگیرم ؟
پ.ن۲:از عنوان مطلب یاد بعضی دوستای بی معرفت افتادم البته با تفاوت سه تا نقطه اون بالاش!!!
واقعا چه فرقی میکنه؟اگه کسی رانده شود همانا که رنده شده است!
اونم زنده زنده
ولی خب هر چی به سر آدم میاد رو خودش میاره
چند وقته کلید خونمو گم کردم
خدا هم نیومده پیشم برام لالایی بگه اعصابم به هم ریخته
کسی خبری نداره از این دو تا؟نگرانشونم!
رنده شدم وااااااااااااااااای....
یه آپارتمان تو یه مجتمع کوچولو و جمع و جور
طبقه ی سوم
سمت راست
یه در چوبی کمی بزرگتر از درهای نرمال
کلید که بندازی و وارد بشی هیچ صدایی نمیاد
یه هوای خنک ملایم با یه عطر آروم به مشامت میخوره
کفش پارکته
فرش توش نیست
یه دونه تو سالن فقط
شبیه گلیمای قدیمی
خونه نیمه تاریکه
یه دست مبل راحتی تو سالنه
یه تلویزیون مشکی ، نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچیک
با یه دکوراسیون خیلی خلوت و فانتزی
مشکی و قرمز
دو سه تا تابلو با طرحهای خاص و نامفهموم که چیز واضحی توشون نیست
پشت سرتم آشپزخونه
اونم مشکی و قرمز
یه فنجونم رو میز
مال صبحه
توش شیرکاکائو خوردم
دو تا اتاق خواب هم داره
یکی مشکی
یکی سفید
و یه تک مبل
خلوته خلوت
آدم میتونه یه دوش بگیره و فارغ از هر دغدغه و سرو صدایی ولو شه رو کاناپه
همین
بالاخره بعد از یک و سال و نیم به طور ناگهانی و در اثر یک شوک ناگهانی و سخت یوز و پسورد وبلاگم رو به یاد آوردم .
فکر کنم سلاااام!
سپیدهای کوچک و مفلوک من آزرد
بیا به پنجه ودندان پناه باید برد
برای خرد نبودن در این کشاکش و درد
بیا که استخوان خرد باید خورد
مپرس از فنا شدن هر چه رویا بود
بیا که دست روزها صداقتم را برد
و در تلاطم بلعیدن ذره ای دیگر
بیا که غرور سفیهانه ی من مرد
مگو چنینم و چنان نخواهم شد
بیا که من نیز لطیف بودم و ترد
پ.ن :خودم